محل تبلیغات شما

یا لطیف

عروسیخوبان

یکی از ماندگارترین لحظه های زندگی هر انسانی،داستان ازدواج وآغاززندگی مشترک با نیمه پیدا کرده ی وجود خویش است؛ تولد دوباره ،شیرین یا تلخ ،امااز آن دست آبشارخاطراتی است که یک ریز به جنگل ذهن ولحظه های انسان  می بارد وکوچه باغ خاطره را از عطری مکرر سرشار میشود.

 هیچ وقت یادم نمی رود سه روزمانده به مراسم عروسی ام  ،در یک بعد ازظهر پاییزی، م ،با یک بغل شور وشوق ومحبت ، کارتن شیرینی وکارت دعوت ،بهمنزل مادر بزرگم رفتیم،همین طور که روبه قبله نشسته بود ودانه های تسبیح یاقوتیدرشتش را می انداخت،جواب زورکی به سلام ما داد و با عصبانیت گفت:بازم شما؟آخه چیاز جونم می خواید،قّــو.م و.خویشا .که از رو خودتون. بریدین دیگه چه گلیمونده سر ما بزنید؟»

خواهرم با خونسردی جواب داد:بی بی جون،روز میلاد حضرت صاحب امانعلیه السلام ،عروسیه ،عروسی خوبان،.براتون. کارت وشیرینی اُوردیم،آخه بزرگ ماشمایید،محفل به وجود شما زیبا می شه،بعد هم عروسی سرباز امام زمانه،توکه امامزمانا دوست داری،هر جمعه دعای نُدبَش می ری،دلت می آد تو عروسی سربازش نیای؟»

بی بی که تا حالا،خشمش را توی گره پیشانیش قایم کرده بود ،دانه های بیزبان تسبیح را تند تند ومحکم با انگشتای لاغروچرکیده اش به سر هم کوفت،رنگ چهره اشمثل وقت هایی که عصبانی می شد،قرمز شد ، داد زد:آخه کجای دین ودیانت اومده قوموخویشا از رو خودتون ببرین؟ما کم ندیدیم ،والّ.لا  این طور نیست که اینه! من نمی دونم این دیگه چهجورشه،.شورشا در اورده.»

 من که تا این لحظه مات ومبهوت،به لرزش مدام پیکر بی بی خیره شده بودم وباورم نمی شد یک روز این حرفها را ازمادر بزرگم بشنوم ،با تعجب گفتم:بی بی .بی بی جون .مگه شما نبودید که میگفتید:تنها جوونی که قبولش دارم ،شیخ احمده،خیلی کارش درسته؟رحمت شیری که مادرشبهش داده،افتخاری برای ما وخانواده ی ماست که سرباز امام زمان ،با خانواده ما وصلتکنه ،.بی بی .مگه خودت نبودی که کلی صلوات نذر کردی که داماد ما بشه،این قدرتو گوش من خوندی که هم دینا داری هم آخرت،مگه خودت نبودی ؟»

بی بی با آن قد بلند و لاغرش ،خیلی فرز از جا بلند شد وصداشا بالاتربرد که:خوب که چی؟گفتم ،آلانِشم می گم،جَوون با نماز وبا ادبیه اما .اما  داره قوم وخویشا را از هم جدا می کنه، این مناعصبانی کرده،خواهروبرادر را از هم پاشیده.»

خواهرم که به این راحتی ها عصبانی نمی شد جلو رفت دست به گردن بی بیانداخت وصورت مادر بزرگ را بوسید و گفت:ببین بی بی جون،مگه چی گفته ؟می گه تویمجلس گناه ،نرید،جلسه ی گناه را گرم نکنید،.والّاه اگه. توی جلساتشون گناهنباشه ،اولین کسی که می یاد ،شیخ احمده،این طلبه مظلوم فقط حرفش همینه،خودت که یهعمر عبادت کردی،کربلا رفتی،پرده خونه خدا گرفتی،به قول خودت هیجده بار امام رضارفتی،بگو .بد می گه؟»

 مادر بزرگ آب دهانش را قورتداد وبا دست های رعشه گرفتش داد زد:اصلا تا ما یاد می دیم عروسی همین بوده ،بزنبرقص داشته ،کِل وشاباش داشته ،به قول خاله هات عزا که نیست،بالاخره اسمشروشه،عروسی بعدش مگه خواهرتو بیوه یه که می خواد بی سروصدا بره خونه بخت.»

خواهرم رفت ویک لیوان آب آورد وگفت: بی بی جون بیا این لیوان آب رابخور وخون نجس خودتا کثیف نکن .ببین بی بی تا حالا که توی قوم وخویشای ما نبوده،ما هم که جاهل بودیم ،حالا یه کسی پیدا شده ،آیه وروایت می آره که بزن برقصحرامه،اونم که حرف خودش نیست،خودت هم بعد از نماز جمعه از امام جمعه پرسیدی ، گفتیاونم می گه حرامه، حرام خدا که شاخ ودم نداره ،حرام ،حرامه ،بعدشم .قرار نیستعروسی بی سرو صدا باشه ،تو بیا. دست می زنیم ،می خونیم،مداح می یاریم برا امامزمان می خونه.»

مادر بزرگ لیوان آب را خورده ونخورده ،زمین گذاشت وگفت:تو هم که.دو روز با ا گشتی ،زبون دراُوردی،هر چی می گم ،یه چی جواب می دی ،حتمااونا پُرِت کردن .وگرنه تو اینا را بلد نبودی اگه راست می گی برو به خاله هاتودایی هات ای حرفا را بزن.»

خواهرم گفت:پس اونا بهت گفتن که نیای، .درسته؟»

بی بی گفت:ما همه مون تصمیم گرفتیم که پا توی عروسی شما نذاریم،همینطور که شما عروسی ما نمی یاین.»

من همین طور که ایستاده ،سر جایم خشکم زده بود زبانم  را که مانند کلوخ های باغچه مادر بزرگ ، خشکشده بود به سختی حرکت دادم وگفتم:می دونستم .همش زیر سر اوناست ،دیروز که ازمسجد می یومدم ،.دیدم دارن از توی خونه شما بیرون می یان،تا منا دیدن ،دویدن تویحیاط ،فهمیدم دوست ندارن منا ببینند،پس. اونا زیر پا نشینت شدن که ما نمیریم شما هم حق نداری بری،درسته؟»

بی بی که حسابی از کوره در رفته بود،بلند شد به طرف من اومد ، جعبه یشیرینی را از دستم کشید ،به سمت در رفت ،خیلی فرز درِ حیاط را باز کرد ،در حالی کهداد وقال می کرد ،جعبه ی شیرینی را پرتاب کرد وسط کوچه،بعد هم اومد وکارت عروسی رااز خواهرم گرفت ،آن را پاره پاره کرد وپرتاب کرد بیرون. همین طور که نفس نفس میزد،به طرف من آمد دست من را گرفت وبه سمت در حیاط کشید، رو کرد به خواهرم ودا:بیرون. برید بیرون. اختیار تن خودما که دارم ،اصلا نمی خوام بیام ،مگهزوره،.دیگه .دیگه نمی خوام ریخت تونا ببینم،برید بیرون،دیگه هم این طرفاپیداتون نشه برا من امام زمان امام زمان می کنه،انگار ما امام زمان را نمی شناسیمفقط خودشون امام زمانا می شناسن .»

   توی این هفده سال عمرم چنینچیزی ندیده بودم،وسط کوچه ؛بالای سر شیرینی های تکه تکه شده ی عروسیم زانو زدم  راستش دلم نمی آمد شیرینی های جشنم ،وسط کوچهبمانند وپا بخورند آنها را جمع کردم وتوی جعبه پاره شده گذاشتم ، باد سردی که درکوچه می وزرید، تکه های کارت عروسی را با خود برد. احساس کردم،کلوخ های باغچه راهگلویم را گرفته اند ،نمی توانم نفس بکشم ،نمی توانم داد بزنم،قلبم داشت از سینهبیرون می زد،تمام وجودم ،تپش شده بود،خانه ی مادربزرگ ،گل های خزان زده یباغچه،دیوارهای رنگ ورو پریده ،کوچه ، محله ، دارند دور سرم می چرخند، بدنم سرد سردشده بود ،قطره های عرق ،درست مثل رطوبت پاییزیِ چسبیده به پارچ خنک روی طاقچه مادربزرگ، ،از روی پیشانی ام لغزیده، دست به دست اشک هایم می دادند واز گونه هایم سرمی خوردند . چیزی شبیه روضه شده بود.

  طفلکی خواهرم ؛ او که باهمسرش مشوّق اصلی من برای ازدواجم با حاج آقا بودند وپِــی همه چیز را به خودشمالیده بود،دست مرا گرفته ،اشک هایم را پاک کرد وبه منزل خودشان که در همسایگیمادر بزرگ بود برد ؛ حیاطی با درختان نارنج،تاک ولیمو ، پر از برگ های پاییزی ، کهبا جاروی نسیم در همه جای حیاط پخش شده بود،به محض این که وارد حیاط قدیمی آن هاشدیم ،به یاد اولین روزی افتادم که با حاج آقا گوشه حیاط ،زیر سایبان درخت انگور ،رویقالیچه نشستم وصحبت کردم.چه روز زیبایی بود؛باران بهاری شب گذشته، همه چیز را شستهبود،برگ درختان در زیر نور زعفرانی خورشید مثل پولک لباس دختر بچه ها در عروسی،برقمی زد،بوی عطر بهار نارنج ،همه جا پیچیده بود،زنبورها،سبد سبد شهد جمع می کردندومی بردند،یادم هست تا حاج اقا با شوهر خواهرم وارد حیاط شدند،یا الله گفت ،من ازپشت پنجره ی اتاق به او نگاه کردم،یک فوج کبوتر سفید از بالای سرش گذشت، به گمانمکبوتر های امامزاده حسن علیه السلام بودند،با آقای فتوحی آمدند روی نیمکت چوبیگوشه حیاط، قالیچه ای پهن کردند ونشستند ،چند پروانه از بالای دیوار ،خودشان را بهروی بهار نارنج ها انداختند. خواهرم به من گفت :برو با هاش صحبت کن ،حرفاتا بزن،حرفاشا خوب بشنو حتّی اگر شده بنویس،. بهش بگو روی حرفات فکر می کنم بعدا جوابمی دم،اما خوش به حالت ،می خوای با سرباز امام زمان ازدواج کنی ،خودتا به آقابسپار.»

  وقتی به سمت گوشه حیاط میرفتم ،مجذوب شمیم ناب بهاری بودم؛آواز پرندگان؛ بلبل به غزلخوانی وقمری به ترانه،جلورفتم ،حاج آقا قرآن جیبی قهوه ای اش را در آورده بود وبا چشم ،قرآن می خواند،قبلامن به جلسات آموزش قرآن وتفسیرشان رفته بودم،خیلی خوب درس می داد،اصلا فکر نمیکردم یک روز روبرویشان بنشینم وبه عنوان همسر آینده با وی حرف بزنم ،مثل همیشه سربه زیربود،چهار شانه، قامت موزون،چهره ی خندان، محاسنی که هنوز کاملا صورت را پرنکرده بود،موهای منظم وهمیشه شانه شده،عطر گل نرگس،انگشتر عقیق،سخنان دقیق وعمیق،این ها چیز هایی بود که همیشه از ایشان در پستوی ذهنم چیده بودم،جلو رفتم ،سلامکردم،حاج آقا همین طور که قرآن می خواند جواب سلامم را داد وبعد آیه را تا آخر خواند ،قرآن را بست و به احترام من ایستادسینی چای ومیوه را گذاشتم.با دست اشاره کردند: بفرمایید بنشینید،حرفهای بسیارمهمی است که باید  با شما درمیان بگذارم،اگرسؤالی داشته باشید جواب می دم،نکات شما را می شنوم، اگر شرط وشروطی داریدبفرمایید.»من در حالی که سعی می کردم تشویش ودلهر ه ام را در پستوی دلم قایم کنم،گفتم:چشم»ونشستم .احساس کردم در گوشه ای از بهشت نشسته ام،همه  چیز رؤیایی بود . حاج آقا خیلی دلنشین حرف می زد،حرفهاش به دل می نشست ،این را همه ی مسجدی ها می گفتند ومن آن روز این را با تماموجودم احساس کردم؛چقدر حرف هایش بوی خدا می داد . صحبت های زیادی رد وبدل شد امااز همه مهمتر این بود که "زندگی با طلبه سختی های خاصِ خودشا داره ، دیگه مالخودت نیستی،باید همیشه دین خدا را مقدّم بداری، با نداری های بسیار طلبگی بسازی،ازحرف وحدیث مردم به خاطرخدا بگذری،اگر بخواهید همسرمن بشید باید تعهد کنیم کارهامونبرا خدا باشه، هر کاری می خوایم بکنیم پنج ثانیه قبلش فکر کنیم  خدا از ما راضی هست یا نه؟ اگر راضی بود انجامشبدیم اگر نه کنارش بگذاریم ، تو زندگی نه حرف من نه حرف شما،فقط حرف خدا،باید بههم کمک کنیم دین خدا را جلو ببریم اگر دیدید حق با ماست تا آخرش همدیگر را یاریکنیم.  مجلس گناه را رونق ندیم،توی عروسیهایی که گناه است ،نریم،عروسی خودمون هم باید بدون گناه باشه،توی این مسیر اقواموخویشان شاید با شما سرسنگین بشن ،با ما قهر بکنن،توی عروسی هامون نیان،خلاصه همونرفتارهایی که با پیامبر واهل بیت داشتن را شاید پیش بیاد تجربه کنیم .خوب فکر کن.خیلی سخته. باید خودت ،خانوادت،همه ی این ها را تحمل کنید اگر می تونید جواببله را بدید . طلبگی ،سربازی است هر جا تکلیف شد باید برویم، می توانی روی حرفهامفکر کنی،شما جوانید آرزوهایی دارید،برای آینده برنامه هایی دارید،حق دارید آیندهخودتونا رقم بزنید نظرتون چیه؟"

من که مجذوب صحبت های حساب شده ی ایشان بودم گفتم:چشم ،این هایی که گفتیدهمش حرف حقّ بود ،منم همه را قبول دارم،اما بازم روی حرفهاتون بیشترفکر می کنمباید با خانوادم در میون بذارم ببینم پای کار هستن یا نه؟ »

 راستی چقدر سریع گذشت، اکنونبعد از سه سال ،زیر همان تاک ،روی نیمکت ایام،مانند آینه ای روبروی همه ی حرفهایشنشسته  بودم ؛همان شده بود که گفته بود.

-آبجی ،آبجی.غصه نخور،همین که امام زمان دارین ،همه چیز دارین،همهی این ها می گذره،پایان شب سیه سپید است کسی که .شب حنا بندان وعروسیشه این قدرآبغوره نمی گیره،اصلا همین قدر که طلبه ها ومؤمنین می یان بسه ،هر که اومد سرش سلومت،هر که نیومد که نیومد ،بی خیالش،ان شاء الله وقتی رفتین سر خونه  زندگی تون این قدر خاطرات ووقایع خوب وخوش تویزندگی تون بیاد که همه ی این ها را فراموش کنید .همه، غبطه ی زندگی تونا میخورن. ولش کن عزیزم،برو آبی بزن به صورتت ،من هم چند تا کار دارم تا تو آبی بهصورتت بزنی من هم کارها ما کردم با هم می ریم خونه ی بابا،یک وقت دلواپس می شن.» زهراخواهرم بودکه داشت دلداریم می داد ومنا از کوچه باغ خاطره جدا کرد.

آبی به صورتم زدم از وسط حیاط صدا زدم:من جلو می شم شما بعدا بیاین.»

وقتی به در حیاطمان رسیدم صدای همهمه ای بلند بود،خدایا دیگه چه شده؟موتور سیکلت برادرم ،جلوی در بود ،وقتی می خواستیم به خانه بی بی برویم،داداشمکارت های عروسی را که دیشب تا دیر وقت ،اسم اقوام را رویش نوشته بودیم ،برد تا پخشکند،به یاد دیشب افتادم ،اولین کارت عروسی که حاج آقا نوشت این بود:"یا بقیةالله میان گریه وخنده نشسته ایم تا توبیایی" این کارت را کنار گذاشت برایدعوت از امام زمان علیه السلام ، از لای در نیمه باز نگاه کردم ،پدرم در حالی کهسر ریسه های لامپ را برای تزیین گرفته بود به برادرم گفت:پسرم هر کسی یه وظیفه ایداره،وظیفه ما این بود که کارت دعوت براشون ببریم ،حالا خودشون می دونن ،ای عروسیهم سر می شه،می خوان بیان ،می خوان هم نیان.»مادرم که پشت به در حیاط ایستاده بودگفت :ببین پسرم ،بهتره که به خواهرت نگید که قوم وخویشا کارت عروسی شا قبول نکردنطفلکی ناراحت می شه!»

    زمان به کندی می گذشت،عروس خورشید در تور خونینغروب بود،بغضِ بی امان، راه گلویم را گرفته بود، بی اختیار به سمت امامزاده حسن علیهالسلام راه افتادم،هر وقت آسمان نگهم بارانی می شد به آن جا می رفتم ،شمیم روحبخش قرآن ،شبستان امامزاده را پر کرده بود بعد از دو رکعتنماز ،خیلی گریه کردم .اما  دلگیرترازهمیشه،به خانه برگشتم.

  دو شب مانده به شب عروسی ،درشهر ما مرسوم است که اقوام عروس ،گرد عروس جمع می شوند مراسم حنا بندان اولیّه راانجام می دهند نمی دانم چرا به آن ،حنای می گویند،آن شب ،خیلی غریبانه گذشت،یکصندلی آوردند، پتوی نویی رویش انداختند ومادرم انم گرد من جمع شدهبودند،بغضی سنگین بر سینه ها آوار شده بود،با آن که تلاش می کردند؛ بگویند وبخندنداما باز هم غمی  ونمی در نگاه ها دو دو میزد،آه چقدر دلم هوای روضه کرده بود، غروب های غریب مدینه، تنهایی صدیقه کبری سلامالله علیها ،. شروع کردم آرام آرام یازهراء یا زهراء»گفتن، داشت بغضم می ترکیدکه صدای زنگ خانه بلند شد.خواهرم در را باز کرد،صدای هم خوانی سلام وصلوات خانم هابلندشد،خواهرم با شوق وارد شد،داد زد: بچه های هیأت اهراء اومدن،»من هم رو کردمسمت خواهرهای مسجد وشروع کردم به خوش آمد گویی،وقتی بچه های هیأت آمدند تمامتنهایی ها رفت.مراسم خیلی خوبی شد،هم مداحی شد وهم شوخی وخنده .بعد از پایان مراسم،دو رکعت نماز شکر خواندم وسپس به یادحرف های حاج آقا افتادم که؛ "کسی کهبرای خدا کار می کند هیچ وقت تنها نیست ، عالم وآدم سربازان خدایند،اگر برای خدا کارکنیم ،خداوند سربازانش را برای کمک به ما می فرستد."

برخلاف امروز ،شب آرامی داشتم،سرم را که بر بالش گذاشتم،نفهمیدم کیخوابم برد.الله اکبر .الله اکبر.»صدای اذان از مناره مسجد به خانه های خفتهمی بارید،بلند شدم وضو گرفتم ، نمازم که تمام شد مثل هر صبح که حاج آقا سوره ی "یس"می خواند،قرآن راباز کردم به خواندن سوره "یس"،تا به این آیات رسیدم: وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا الْمَدِینَةِ رَجُلٌ یَسْعى‏ قالَ یا قَوْمِاتَّبِعُوا الْمُرْسَلِینَ ، اتَّبِعُوا مَنْ لا یَسْئَلُكُمْ أَجْراً وَ هُمْمُهْتَدُونَ ، وَ ما لِیَ لا أَعْبُدُ الَّذِی فَطَرَنِی وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ.»[1] که صدایزنگ در حیاط بلند شد،تند تند دکمه زنگ را فشار می داد،بابا گفت:خدایا این دیگهکیه؟صبح اول صبحی.ان شاء الله که خیره!»پدرم رفت در را باز کرد،صدای آشنای شیونپیرزنی  بلند شد:وااااای ی ی.واااا ی یی. این جا نیومدن؟.»همه سمت حیاط دویدیم،مادر بزرگ بود، گریه امانش نمیداد،مثل ابر بهار اشک می ریخت، دست راستش رامشت کرده ، به سینه اش چسبانده بود،مادر که دست وپایش را گم کرده بود،دوید زیر بازوی های بی بی را گرفت وبه سمتپذیرایی آورد، بعد پرسید:خدایا دیگه چی شده؟ ما را نصف .جون کردی،بگو ببینم.چه خاکی به سرمون شده،کی .این جا نیومده؟خدایی نکرده کسی مرده،برا کسی اتفاقیافتاده؟»بی بی لیوان آبی را که من برایش آورده بودم ،گرفت،یکی ،دو جرعه نوشید وبعددر زیر هق هق شانه هایش شروع کرد به گوشه ای نگاه کردن،رد نگاهش را گرفتم،نگاهش بهرحل وقرآن روی سجاده گره خورده بود،بعد هم بریده بریده گفت:خاک .خاک .برسرم،خاک بر سرم،آخه .بعد از این همه عمر از خدا گرفتن .چرا نباید می فهمیدم.وای بر من .»پدرم با سماجت گفت:حالا می گی چی شده یا می خوای ما را نصف جونکنی؟»بی بی نفس عمیقی کشید،اشک هایش را پاک کردو گفت:قرآن را بیارید.قرآن.»دویدم قرآن را برایش آوردم،بی بی در حالی که رو به قبله نشسته بود،بادو دستش قرآن را به بغل گرفت وگفت:راستش از دیروز بعد از ظهر که دخترا اومدن ومنکارتن شیرینی را پرت کردم وسط کوچه وکارت دعوتا پاره کردم،خیلی ناراحت شدم که چرااین کارا کردم، از بس ناراحت بودم،دیشت تا سحر خوابم نبرد،رفتم وضو گرفتم  برای نماز شب مثل همیشه دررا از داخل قفدم،روی جا نمازم نشسته بودم که دیدم آقای نوارانی و بزرگواری از در بسته وارداتاق شد،بدون این که در باز بشه اومد تو،دست کسی را گرفته بود،نگاه کردم دیدم شیخاحمده،اون آقای بزرگوار رو کرد به من وبا صدای دلنشینش گفت:می خوای عروسی سربازمن نیای؟» بعدش یه انگشتر به من داد ،انگشتر را گرفتم دیدم هیچ کسی نیست،دوبارهقفل در رابررسی کردم دیدم اصلا باز نشده. بی بی در حالی که  مشتش را باز می کرد گفت:ب.ببنید اینه هاش.به این قرآن قسم دروغ نمی گم .من دیدمش انگشتر به من داد» انگشترنقره با نگینعقیق در زیر نور لامپ درخشش چشم نوازی داشت بی اختیار،دست بردم انگشتررا از مادربزرگ گرفتم،با دقت به نوشته های نگین آن نگریستم، قطره ای از اشک هایم به روی نگینانگشتر افتاد ونوشته های آن را برجسته تر کرد با خط زیبا نوشته بود:م.ح.م.د.»

بی بی انگشتر را از دستم گرفت ،بلند شد،در حالی که به سمت در پذیراییمی رفت گفت:به خدا قسم خودش بود،آقا بودآقا امام زمان بود،من دیگه نمی تونمبشینم،باید برم در خونه خاله ها ودایی هات بهشون بگم باید بیان توی عروسی سربازامام زمان ،اگرنیان .اگرنیان.دیگه .دیگه من کاری باها شون ندارم.شیرما.حلالشون نمی کنم.»

 

 



[1] -سوره مبارکه یس آیات 20-22

جایی که بخل خوب است

مقبره کدام یک از پیامبران الهی در ایران است؟ +تصاویر

حکم شرعی پوشیدن کراوات از نظررهبر معظم انقلاب

بی ,های ,ی ,هم ,، ,عروسی ,بی بی ,امام زمان ,بعد از ,را از ,حاج آقا

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

utvehesa penhabiri ایران استایل راز بی کسان-محمدباقر انصاری پشتیبانی دفاتر unlalinach یار دبستانی زندگی در تابوت Hadi sermon leconspospei